عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



یه روز یه دختره یه پسره رو توخیابون می بینه...
خیلی ازش خوشش میاد...خلاصه هر کاری میکنه که دل پسره رو بدست بیاره،پسره اعتنایی نمیکنه...
چرا؟ چون فکر میکنه همه دخترا مثه همن...
ازقصه ها شنیده بوده که دخترا بی وفان...
خلاصه بعد از گذشت سه چهار روز پسره دل میده به دختره...
خلاصه باهم دوس میشن و این دوستی می کشه تا یک سال،دوسال،سه سال،چهار و پنج... همینطوری باهم بزرگ میشن...
خلاصه بعد از این همه سال که با هم دوست بودن،پسره به دختره میگه:چقدردوستم داری؟
دختره با مکث زیاد میگه:فکرنکنم اندازه ای داشته باشه!
پسره میگه:مگه میشه آدم هیچ عشقشو دوس نداشته باشه؟
دختره میگه:نه...نه اینکه دوستت ندارم،اندازه نداره...
دختره از پسره می پرسه: توچی؟تو چقدر منو دوس داری؟
پسره هم مکث زیاد می کنه،میگه...میگه:خیلی دوستت دارم...بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی...
روزها می گذره...شب ها می گذره...پسره یه فکری به نظرش میرسه...میگه:میخوام این فکر رو عملی کنم...
می خواس عشق خودشو امتحان کنه...
تا اینکه یه روز میرسه بهش میگه...بهش میگه:من یه بیماری دارم که فکر نکنم تا چند روز دیگه بیشتر دووم بیارم...!
راستی اگه من بمیرم توچکار میکنی؟
دختره یه ذره اشک تو چشماش جمع میشه و میگه:این چه حرفیه میزنی؟دوس ندارم بشنوم...
خلاصه حرفو عوض میکنه و میگه : توچی؟ تو که بمیری ، منم میمیرم...فکرمی کنی خیلی ساده اس تنهایی بدون تو بودن؟؟؟
پسره میگه:نه...بگوحالا...
دختره میگه:نمی دونم چکارمی کنم ولی اگه من مردم چی؟
پسره بهش میگه:امتحانش مجانیه...!اگه تومردی بهت میگم چکار می کنم...
خلاصه اتفاق میفته پسره یه نقشه میکشه که یه قتل الکی رخ بده...
تا اینکه به ذهنش می رسه الکی خودشو به کشتن بده تا ببینه اون دختره چکارمیکنه...
خلاصه تشییع جنازه ای واسه پسره می گیرن و دفنش میکنن و پسره یه جا قایم میشه میبینه دختره فقط یه شاخه گل رز قرمز میاره میندازه ومیره...
تا اینکه میبینه واقعا اهمیتی بهش نداده...دختره با کس دیگه ای رفته...
خیلی غمگین شده بود...دنیاش خیلی بی رنگ شده بود...
تا اینکه بعد از چند روز دختره تصادف میکنه و می میره...
دختره رو دفن میکنن...هیشکی سرمزارش نیس...
پسره با یه شاخه گل یاس سفید یا نه با یه دسته گل
یاس سفید میاد سر قبر دختره بهش میگه:
اون لحظه بود که این سوالو ازم پرسیدی:اگه مردی چکار میکنم؟

این کارو می کنم...تموم یاس های سفید و با خون خودم قرمز می کنم...


منم کنارت میمیرم...





:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 759
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:









نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان Harmonic... و آدرس bahram3.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com